عرفان بابایی

نی نی خاله سارا

وای خدا ! من سر کلاس بودم که مامان نرگسی زنگ زدن و بهم گفتن که نی نی خاله سارا دنیا اومده!   دیگه طاقت نداشتم بعد از کلاس سریع رفتم بیمارستان و نی نی شون دیدم .... وای بعد از اینکه نی نی اونها رو دیدم کلی بیشتر دلم می خواست که زودتر تو رو ببینم .... با بابا محمد رفتیم بیمارستان اما چون نی نی خاله سارا رو هنوز نیاورده بودن تویه اتاق بابا محمد نی نی اونها رو ندید و من هم به بابایی گفتم " اگه نی نی شون و دیدی یه موقع از خدا نخوای که نی نی ما زودتر بیاد ها! دعات می گیره یه دفعه  " آخه هنوز سه هفته مونده بود تا زمانی که دکتر تاریخ داده بود .... و خلاصه کلی دخمل گلشون و دوس داشتیم و جای شما ذوقش می کردیم   ان شاالله مامان ...
23 آذر 1390

هفته آخر

خوب دیگه وارد هفته آخر شدیم و روز ها رو با بابا محمد داریم میشماریم  و البته خیلی های دیگه که فکر کنم اگه بخوام اینجا اسم هاشون و بنویسم کلی جا بگیره   هر جا زنگ می زنم اول می گن خبریه! خوبی؟ و یا اگه تو دانشگاه می بیننم می گن تو هنوز زنده ایی ! هنوز میای دانشگاه! کاففیه تویه ای میل یه لحظه برم ... هر کی ببینه هستم سریع پیام میده که چه خبر خوبی؟... خلاصه خیلی جالبه! الان که پیش بابا محمد نشستم و دارم می نویسم .. بابایی می گه آره دیگه زودی بیا خیلی منتظرتم و می گه سونامی در راهه ... هه هه هه ... بابابی بهت می گه سونامی عرفان   و البته خوب فکر کنم بابا اگه می دونست الان هم تویه شکم من سونامی راه انداختی به این باورش ...
23 آذر 1390

ورجه وورجه هات

ورجه ... وورجه راستش من یه تعریف دیگه دارم از این کلمه   همه، تکون های اول رو نمی تونن تشخیص بدن و من از همون اول این تکون ها رو می تونستم بفهمم   حالا یا پوست من نازکه   یا اینکه شما پسری  الان که دارم این مطلب رو می نویسم این شکم من تمام اشکال هندسی اعم از کره، مکعب مربع، مکعب مستطیل و انواع شکل هایی که هنوز نامی براشون تعیین نشده به خودش می گیره   خوب اگه این تکون ها نبود که من یادم می رفت شما تویه شکم منی  . ولی شکر خدا مامان رو خوب می شناسی و کاملا موقع خواب همکاری می کنی وقتی که می خوابم شما هم می ری یه گوشه خودت رو جا می کنی و آروم می خوابی و وقتی من از این دست به اون دست می شم شما هم ...
23 آذر 1390

اتاق

امشب تصمیم گرفتم که برا نی نی عزیزمون وب لاگ رو شروع کنم. اما اول از هر چیزی می خوام اتاق خوشگلت رو که با خاله ها و مامانی برات درست کردیم بزارم.   البته نا گفته نماند که با بابا محمد چقدر تلاش کردیم که یک طراحی خوب برا تخت و کمدت داشته باشیم. این کمدت هست که توش لباس های کوچولوت رو گذاشتیم   اینم میزآرایشی که وایسی جلوش و موهات و سیخ سیخی کنی  اینم از تخت خوشگلت که آروم توش بخوابی و خواب های خوب ببینی خوب دیگه اگه خاصی غذا بخوری می شینی اینجا و غذاتو می خوری   با مامان و بابا که خواسی بری گردش سوار کالسکت می کنیم و می بریمت   اینم واسه اینکه تو خونه هی بخوری به ای...
21 آذر 1390

اسم

خوب می دونی مامانی من و بابا محمد کلی اسم روی تو گذاشتیم اوایل که نمی دونستیم پسری یا دختر یه روز اسم پسر یه روز اسم پسر و تکراری هم نمی ذاشتیم که همه اسم ها بیاد تو ذهنمون و از وقتی که فهمیدیم که پسری دیگه اسم پسر می ذاشتیم(البته چون 100 در 100 مطمئن نبودیم که پسری هنوز روی اسم دختر هم فکر می کردیم) خلاصه!..... دیگه اسم ها داشت ته می کشید و ما هم اونها رو از الک رد کردیم و بین چند تا اسم مونده بودیم و بالاخره 9 آذر 90 تصمیم گرفتیم که اسم گل پسرمون و بزاریم عرفان :) مبارکت باشه مامان جون   ...
20 آذر 1390

شمارش معکوس

خوب دیگه داریم به لحظات پایانی نزدیک می شیم و اگر طبق گفته آخرین دکتر حساب کنیم (آخه کلی دکتر عوض شد برات) 10 روز دیگه مونده (البته به حساب خودم 9 روز :) یه روز هم یه روزه دیگه! ) اما حالا واقعا چند روز دیگه تصمیم میگیری که بیای خدا می دونه امروز با بابا محمد رفته بودیم دکتر برا چک آپ! دکتر می خواست وضعیت قلبت رو چک کنه که ببینه خوب تالاب تولوپ می کنه یانه که یه دفعه با کلی ذوق گفت آخی! نیم رخ صورتش! منو می گی 2 تا چشم داشتم دوتا دیگه قرض کردم و تویه تصویر نا مفهومه سونوگرافی دنبالت می گشتم   واااااااااااای! بعد از اینکه دکتر توضیح داد کلی ذوق کردم  دکتر لب هات رو نشون داد و گفت لب های درشتی داره و نگاه! مثه ماهی الان یه حا...
20 آذر 1390

اولین روزها

خوب مامانی حالا می خوام چندتا خاطره از دورانی که تویه شکمم بودی و بگم ( البته الان هم  که دارم تایچ می کنم همون جایی :) )  خاطره اول: برا امتحان دکتری زمانی که منابع رو اعلام کردند تا امتحان یه 40 روز بیشتر فرصت نداشتم، عید اون سال رو رفتیم مشهد و من تویه خونه درس می خوندم و وقتی همه می اومدن خونه می رفتم حرم درس می خوندم واسه همین شب ها بیدار بودم و روزها تا ظهر می خوابیدم وقتی از مشهد برگشتیم چون اجبار خاصی نبود که روزها بیدار باشم به همون روند ادامه دادم اما امتحان 25 فروردین بود که خوب من از دو سه روز قبلش می خواستم بدنم رو عادت بدم که روز بیدار باشم آخه امتحان هم صبح بود و هم بعدازظهر، هرکاری می کردم که شب خوابم ببره نمی شد ...
20 آذر 1390

اطلاعیه فرزند دار شدن

از دلدردها و تغییر وضعیتی که تویه بدنم ایجاد شده بود اینکه زود خسته می شدم  یا همین خواب که تا 4 ماهگی باهاش درگیر بودم و کلی چیزهای دیگه یه جورایی فهمیدم که آره دارم مامان می شم :). راستش از اونجایی که روزها می رفتم شرکت و شب ها هم خونه مادرجون روضه بود فرصت نکردم که بی بی چک بزارم یا اینکه برم آزمایش بدم. اما خوب دیگه 99 درصد می دونستم یه نی نی کوچولو اندازه یه عدس توی شکم من هست. وقتی که یک ماهت شده بود رفتم سر کوچه و یه بی بی چک گرفتم و وقتی دیدم که نتیجه مثبت هست اون یه دونه درصد هم اضافه شد و به 100% رسید :) اما تا وقتی یک ماه و نیمت نشده بود به بابا نگفتم   برا سالگرد ازدواج به باباجونی کادوت دادم   (28 2 90...
20 آذر 1390

اولین ورجه وورجه

یکی از روز های مهم زندگیت رو می خوام بنویسم! اون روزی که به قول مامان نرگسی فتبارک الله احسن الخالقین شدی . اون روزی که روح در بدنت دمیده شد. نمی دونم کدوم یکی اصلی بود اما خودم بیشتر دومی رو احساس کردم، اما اولی چیه   روز 24 تیر مثه دو تا ضربه خیلی کوچولو زدی به شکمم. اما نمی دونم شاید هم تو نبودی  اما اون دومی : شب 2 مرداد یک شنبه ساعت حدودا 1 شب، مثه شب های قبل در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که خوابم ببره که یه دفعه دیدم سمت چپ شکمم یه دفعه رفت پایین و برگشت ... دستم و گذاشتم روش دیدم آره! به قول خاله فاطمه داری وول وول می کنی  بابا محمد خوابش برده بود آروم صداش کردم و گفتم "محمد ببین نی نی مون داره تکون می خور...
20 آذر 1390

سونوگرافی

تقریبا 5 ماهه بودی که همراه مامان نرگسی و بابا محمد رفتیم دکتر که سونوگرافی کنه و تو رو از لحاظ ستون فقرات و اندازه سر و ... چک کنه. وای خدایا خیلی جالب بود دستت رو گذاشته بودی زیر چونه و پاهات رو دراز کرده بودی و انداخته بودی روی هم و توی مدت زمانی که دکتر داشت سونوگرافی می کردم هی این پات رو مینداختی روی اون پا و هی اون پا رو! و دستت رو جا به جا می کردی! همون روز فهمیدیم که یه پسر خوشگل داریم ! و وقتی به خاله زهرا می خواستم خبر بدم گفتم که همبازی پسر خاله علی هستی!
20 آذر 1390